بسم الله الرحمن الرحيم
رفقا سلام،
اين مطلب را دوست عزيزی برايم فرستاده است که تا بحال نديدمش، اما بواسطه همين وبلاگ نويسی با او آشنا شده ام . آقای ناصر عزيزخانی که عزيز ما هم هست چون عزيز عزيزان خداست. اميد که هميشه عزيز الله بماند.
هو الحق
ناصر عزیز + خانی
سلامی چو بوی خوش آشنایی .
من چنانکه می دانی ، به آلمان رفتم و بازگشتم.
در آلمان چه گذشت و چه نگذشت این زمان بگذار تا وقت دگر امّا آیا ، این قصیده واره را می توانی در وبلاگت قرار دهی؟!
من، اگر دوستان همراه و همدل ،شرح سفر آلمان را به نثر ننویسند در فرصتی مناسب خواهم نوشت و بسیار تا بسیار اما اینک این دم این زمان این شعر پیش روی من است .
شعری که نمی دانم کدامین روزنامه آن را از وبلاگ تو بر خواهد داشت و چاپ خواهد کرد . همشهری – کیهان – جام جم و هر چه از این قبیل کاغذ اخبار . برای من فرقی ندارد.
گفته است :
کنگره ویران کنید از منجنیق
تا رود فرق از میان این فریق
من ، آنقدر مهم نیستم که به حیثیتم روزنامه ای یا مجله ای لطمه وارد کند.
همین اندازه که نام من به روزنامه ای صدمه نزند کافی است . این قصیده واره به همراه ارجمند محمد الهياري فومنی پیشکش شده است با یاد همه همسفران آلمان مرد و زن .
محمد اللهیاری فومنی با تسلطی کم نظیر بر زبان انگلیسی و عربی و تفنّتی زلال در زبان آلمانی ، همه گونه در خششی در غرفه ایران و در نمایشگاه کتاب فرانکفورت داشت و من که نه غرفه دار بودم و نه هیچ و فقط به پاس شعر و صدقه ي دل عزیزان همراه ، در این سفر ، حاضر شده بودم ، از او بسیار آموختم و کمترین آموزش اینکه آموخته های خویش را به رخ نکشم .
خدا يار مولا نگهدار- مرتضی امیری اسفندقه
به:محمدالهياري فومني وهمسفران
گفتم كه سفرنامه يِ آلمان بنويسم *** ديدم نه! همان بهِ كه از ايران بنويسم
تا مي شود از شوكتِ ايران كهن گفت *** زشت است كه از هيبتِ آلمان بنويسم
آنجا كه بهار است، درست است كه بي روح *** بنشينيم و از برفِ زمستان بنويسم؟
نه ! نه! بخدا هيچ روا نيست كه از باغ *** ننويسم و از گوشة ی زندان بنويسم
دانشكده تا هست روا نيست به بازي *** بنشينم و سر مشقِ دبستان بنويسم
نه نه ! بخدا هيچ روا نيست كه از گل *** ننويسم و از جلوةی گلدان بنويسم
جسم است جهان ميهنِ من جانِ جهان است *** بايد بنشينم من و از جان بنويسم
فارغ شوم از پيچشِ اركان و به پاكي *** از جان سخنِ تازه به جانان بنويسم
عريانيِ آلمان به نظر آمد و ديدم *** نقداً، نه ! مخواهيد كه عريان بنويسم
شايد پس از اين شعر به طنزي كه تو داني *** پا داد كه از چاكِ گريبان بنويسم
نقداً بگذاريد كه از مرد بگويم *** تا بعد، از آزاديِ نسوان بنويسم
نقداً، سخن از پله و پابستِ جهان است *** از نقش چه گويم؟ چه از ايوان بنويسم؟
نقداً سخن از صيقليِ سطحِ صدف نيست *** نقداً بگذاريد ز مرجان بنويسم
هنگام سخن گفتن از آيينه يِ روح است *** نقداً ، نه ! مخواهيد ز ريحان بنويسم
هرگز بِمَپُرسيد از اُكتبر و نُوامبرَم *** از مهر بخواهيدواز آبان بنويسم
ازهيتلرم هيچ مپرسيد ، به تحقيق *** داناتر از آنم كه ز نادان بنويسم
اكهارت چه گفته ست و نگفته ست ؟ رها كن *** بگذار كه از شيخِ خرقان بنويسم
تا مي شود از مشتريِ سعد نوشتن *** زشت است كه از شوميِ كيوان بنويسم
موزارت كجايي و شوپن كيست؟ بياييد *** تا يك دو نفس از نيِ چوپان بنويسم
با نازي و تازيْمْ چه كاري و چه باري ؟ *** بگذار كه از دوده يِ سلمان بنويسم
از كفر كيم من، بنويسم سخني چند؟ *** من كيستم آيا كه از ايمان بنويسم؟
نه كفر و نه ايمان ، بگذاريد رفيقان *** آسان و خوش از ملك سليمان بنويسم
از ماني و بهزادِ هنرمند بگويم *** از مزدك و زرتشتِ سپنتمان بنويسم
از فلسفه ي كانت چرا بايد گفتن؟ *** تا مي شود از عالم عرفان بنويسم
تا مي شود از حافظ و خيّام سخن گفت *** زشت است كه از نيچه و هرمان بنويسم
من شاعرم و نثر پسندِ دلِ من نيست *** با نثر نشد خوب و خوش الحان بنويسم
با نثر ، سپيد است اگر يا كه سياهست *** قاطع نتوانستم برهان بنويسم
با نثر از آن شوق كه خطّي ننوشتم *** در نظم توانم دو سه ديوان بنويسم
فردا نكند شعر نيايد به سراغم *** بايد بنويسم من و الآن بنويسم
بايد بنويسم من و موزون و منظّم *** يعني كه پريشانِ پريشان بنويسم
پيداست كه من عاشقِ ايران مَهينم *** تنوانم از اين بيش كه پنهان بنويسم
چون شمع كه مي خندد و مي گريد، از ايران *** گريان بنويسم من و خندان بنويسم
گفتند از ايران و زراتشتِ پيمبر *** وقت است از ايرانِ مسلمان بنويسم
از شير خداوندِ جهان حيدرِ كرّار *** از مملكتِ رستمِ دستان بنويسم
از گيو سخن سر كنم از غيرتِ گودرز *** از زالِ زر و سامِ نريمان بنويسم
از زمزمه يِ روشنِ نوروزِ فرهمند *** از عيد نظر كردة ی قربان بنويسم
از مرسدس و پتّي و اسميت نوشتند *** از عفّت و از عصمت و احسان بنويسم
ايران من اي كشور آيين و نيايش *** وقت است كه از ايزد و يزدان بنويسم
تو هستي و عيب است در آيينه ي رحمان *** از وسوسه وسوسه يِ شيطان بنويسم
بنماي رخ اي قرصِ قمر در شب خاور *** تا يك قلم از باغ و گلستان بنويسم
بگشاي لب اي لعبت فرزانة ی مشرق *** تا يك شكر از قندِ فراوان بنويسم
از صبحِ نشابور و شبِ عاشق ديهوك *** از خلوتِ نيمه شبِ كاشان بنويسم
از ظهر و شب و صبح غزلخورده يِ سلماس *** از صبح و شب و ظهر سراوان بنويسم
از بيهق و از قُرقي و از قُمشه و قُروه *** از كوچه و پس كوچه ی كرمان بنويسم
از مهنه و آن خير و سعادت كه شنيدي *** از خاكِ علا پرورِ سمنان بنويسم
از رودكي و جويِ خوش زمزمه هايش *** از شعر منوچهريِ دامغان بنويسم
از سعدي و آن شهد فصاحت كه چشيدي *** از حافظ و از كوچة ی رندان بنويسم
از مولوي و مطربِ خوش قي قي و قاقا *** از صائب و آن طرزِ دگرسان بنويسم
از ناصر خسرو بنويسم به رهايي *** از واقعه ي ِدرة ی يمگان بنويسم
از زمزمه يِ روشنِ فردوسيِ طوسي *** آن هيربدِ داهي و دهقان بنويسم
تا كي بنويسم بنويسم؟ ننوشتم *** ننوشتم و هوها هله هي هان بنويسم
گفتند و شنيدي مثلِ بوسه و پيغام *** آيينه بياريد نمايان بنويسم
از لقمه نوشتند و روا نيست ، رسيدست *** هنگام كه از حكمت لقمان بنويسم
از پرورشِ تفرش و آموزشِ ترشيز *** از قدمتِ فرهنگِ تبادكان بنويسم
از مدرسه يِ شمس وغزالي به نجابت *** از مكتب شير از وصفاهان بنويسم
در زخم رسيدم كه زمرهم بزنم دم *** با درد نشستم كه ز درمان بنويسم
آخر به چه رويي بنويسم ز فرانكفورت *** تا مي شود از مشهد و تهران بنويسم
چشمت نكند ميلِ تماشايِ رو سِلسهايم *** يك شمّه گر از خاكِ خراسان بنويسم
يك زخمه گر از گوشة ی موسيقي شيروان *** يك پرده گر از نغمة ی قوچان بنويسم
زيباست اگر راين و فريباست اگر ماين *** بگذار كه از بند فريمان بنويسم
برلين تماشايي و آن جلوة ی جذاب *** بگذار كه از شهرك واوان بنويسم
از ظهر تموز و نفس ساردوئيهّ *** و آن سرديِ آتش خورِ سوزان بنويسم
از نيمه يِ ديماه و شبِ داغِ هويزه *** وان گرميِ پنكه خورِ عطشان بنويسم
از اوّل صبح و سحرِ شاعرِ تبريز *** در آيينة ی باغ گلستان بنويسم
از شُرلق و دَلفارد و سرومال و سرعين *** از اين بنويسم من و از آن بنويسم
از جادة ی دورِ كمرِ كوه كشيده *** از گردنة ی سنگي سنگان بنويسم
از جلوة ی ريژاب در آيينة ی مهتاب *** از گردنة ی زيدر و حيران بنويسم
دريايِ خزر را همه ديدند و شنيدند *** از سقّز و دريايِ مريوان بنويسم
از كُلن مگوييد و اجازت بدهيدم *** از جلوة ی ماسولة ی گيلان بنويسم
از جنگل و درياي نشسته به برِ هم *** از پيچ و خم جادة ی گرگان بنويسم
تو زرد در آيند درختان اروپا *** سرسبز اگر از طبرستان بنويسم
يك عمر سخن گفته ام از خوبي ايران *** خوب است همينگونه كماكان بنويسم
بگذار كه دور تو بگردم وطن من *** مگذار كه از گردشِ دوران بنويسم
چشمِ من و دامان تو اي دامنة ی پاك *** مگذار كه دور از تو و دامان بنويسم
من ابر بهارانم و آمادة ی باران *** بگذار كه درپايِ تو گريان بنويسم
درپايِ تو در خونِ خود اي مرزِ سحر خيز *** قسمت شود اي كاش كه غلطان بنويسم
من آب خرابات تو را خورده ام اي خاك *** با نام تو ، مرگم ! اگر از نان بنويسم
فرمان بده اي خاك كه چون خامة ی بي باك *** سردر پي تو در خطِ فرمان بنويسم
يك عمر سرودم من و افسوس نشد هيچ *** در شأن تو يك بيتِ درخشان بنويسم
تاريكي و افسردگي وهاي! دريغا! *** شرمنده! نشد روشن و رويان بنويسم
در شأنِ وطن بهتر از اين شعر پريشان *** شرمنده ! نشد چامة ی شايان بنويسم
تا چاپ كنم تازه ترين چامة ی خود را *** نامه به چه بَهمان و چه مَهمان بنويسم؟
رايانه نمي خواهم و وبلاگ ندارم *** نامه به كدامين دهِ ويران بنويسم؟
همشهري و جام جم و پُر فرق ندارد *** نامه به چه نام و به چه عنوان بنويسم
نامه به هر آن كاغذ اخبار كه در چاپ *** تأخير ندارد خوش و آسان بنويسم
سوغاتيِ آلمان من اين تازه قصيدست *** خوب است كه مكتوب به كيهان بنويسم
تا چاپ كند شعر مرا شايد و از نو *** بنشينم و يك چامة ی ميزان بنويسم
يك چامة ی ديگر پر از آزادي و آواز *** بي سرزنشِ خارِ مغيلان بنويسم
يك چامة ی ديگر كه در آن نيست حديثي *** هر آينه از فتنة ی ديوان بنويسم
يك چامة ی خوش منظره با مقطع مهتاب *** با مطلعِ خورشيد درخشان بنويسم
يك چامة ی ديگر كه درآن رنگ پريدست *** از فرطِ صفا از رخِ بهتان بنويسم
چند است بگو قيمت اين چامة ی تازه *** تا تازه ترت چامه دو چندان بنويسم
در آخر اين چامه كه سرشارِ چكامه ست *** بگذار كه از غربتِ انسان بنويسم
از غربتِ انسان جدا مانده ز عترت *** انسان جدا مانده ز قرآن بنويسم
ترك دل و دين كرده به اميّد محبت *** از غربتِ انسان پشيمان بنويسم
چون باد كه مي مويد و مي رقصد بيتاب *** چون موج كه كف كرده به طغيان بنويسم
در خويش بپيچم من و از خويش بر آيم *** طوفان شوم و از تب طوفان بنويسم
جاري شوم از خويش و به دروازة انسان *** سيلي شوم از خشم و خروشان بنويسم
از غربتِ انسان وطن داده به تاراج *** انسانِ گرانقيمت ارزان بنويسم
از غربتِ انسان نشسته به هياهو *** انسانِ نديده سرو سامان بنويسم
از غربتِ انسانِ نمك خورده ، شكسته *** دور از وطن خويش، نمكدان بنويسم
از غربتِ انسانِ شكسته به سياست *** با سنگ دسيسه، سر پيمان بنويسم
از غربتِ انسانِ عدم ، وجد و وجودش *** انسان ستم كرده به وجدان بنويسم
از غربتِ انسانِ خزيده به خور وخواب *** اين سر به هوا ناطقِ حيوان بنويسم
از غربتِ انسانِ دويده به گم و گور *** دور از نظر خضرِ بيابان بنويسم
از غربتِ انسانِ ... مهل اي وطن من *** زين بيش از انسانِ هراسان بنويسم
اي خطه اشراقي از شعشعه سرشار *** تاريك، نه ! بگذار فروزان بنويسم
قافيه به تكرار تكّدر اگر آورد *** خوب است كه يك بيت به تاوان بنويسم
تقصير دلم بود، دلم گفت درست است *** شرمنده ! دلم خواست از اينسان بنويسم
قافيه اگر مفرد و جمعش شده يكسان *** نيت همه آن بود كه يكسان بنويسم
از مهر تو گفتم به سر آغاز قصيده *** بگذاركه يك بيت به پايان بنويسم
يك عمر نوشتم من از ايراني و ايران *** تا مرگ، از ايراني و ايران بنويسم
خيلی دلم، می خواهد شرايط طوری شود، مثل روزهای نخستين پيروزی انقلاب اسلامی، شور بازگشت به داخل کشور و ساختن ايرانمان به جان متخصصين ايرانی غربت نشين بيفتد. و آنها به شوق خدمت به آغوش گشاده مام ميهن بازگردند.
الهی آمين